من با خندهام جادو کردم
یک روز فرشتههای خوب خدا از آسمانها به زمین آمدند تا روی شانه راست آدمها بنشینند و کارهای خوب آنها را یادداشت کنند.
من با خندهام جادو کردم
یک روز فرشتههای خوب خدا از آسمانها به زمین آمدند تا روی شانه راست آدمها بنشینند و کارهای خوب آنها را یادداشت کنند.
یکی
از آنها روی شانه نازنین نشست. صبح که نازنین از خواب بیدار شد، فرشته با
خوشحالی گفت: امیدوارم امروز دفترم پر از کارهای خوب بشود. اما آن روز
صبح نازنین خیلی بداخلاق بود. یادش رفت به بابا و مامان سلام کند. هر چه
عزیزجان به او نگاه کرد تا سلامش را بشنود چیزی نشنید! عزیزجان، مادربزرگ
نازنین است و با آنها زندگی میکند. نازنین از کنار همه رد شد و رفت توی
حیاط. دستش را زیر چانهاش گذاشت و به گلهای توی باغچه نگاه کرد. گلها
تشنه بودند. خاک باغچه خشک بود. آخر نازنین یادش رفته بود دیروز به گلها
آب بدهد. نازنین با خودش گفت: اصلاً اگه گلها آب نخورن چی میشه؟ من که
حوصله ندارم!
گربهسیاهه مثل همیشه داشت روی دیوار راه میرفت. تا
نازنین را دید، ایستاد و برای او دُمش را تکان داد و بعد با ناز میومیو
کرد. نازنین با عصبانیت به او نگاه کرد و گفت: چه صدای زشتی! گربه همینطور
میومیو میکرد. نازنین از جایش بلند شد و رفت توی اتاقش.
فرشته که روی
شانههای نازنین نشسته بود و کارهایش را میدید، به دفترش نگاه کرد. دفتر
فرشته خالی بود، چون نازنین از صبح هیچ کار خوبی نکرده بود. دل فرشته
غمگین شد. او نازنین را خیلی دوست داشت. دلش میخواست دفترش پر از کارهای
خوب نازنین شود. نازنین مثل هر روز روبهروی عکس پدربزرگش که توی قاب روی
طاقچه بود، ایستاد و به آن نگاه کرد. پدربزرگش پیش خدا رفته بود. نازنین او
را خیلی دوست داشت و هر روز عکس او را نگاه میکرد. آن روز پدربزرگ مثل
همیشه از توی عکس به نازنین خندید؛ یک خنده قشنگ. نازنین به خنده پدربزرگش
نگاه کرد. یاد آن روزهایی افتاد که با او بازی میکرد و از او نُقل و شکلات
میگرفت. آن وقت مثل آن روزها خنده روی لبهای نازنین آمد. او خودش را توی
آینه نگاه کرد. اول اخم کرد. دید با اخم زشت میشود. بعد که خندید، فهمید
با خنده زیباتر میشود.
حالا حالش بهتر شده بود. همین موقع مادر داد زد: نازنینجان دخترم! صبحانه، صبحانه!
نازنین
با همان خنده قشنگ از اتاق بیرون آمد. به بابا، مامان و عزیزجان نگاه کرد و
گفت: سلام! بابا خندید. مامان هم خندید. عزیزجان با مهربانی به نازنین
نگاه کرد. همه با خوشحالی جواب سلام او را دادند. آن روز نازنین یک صبحانه
خوشمزه خورد. بعد به حیاط رفت و به گلها آب داد. گلها هم عطرشان را به
او هدیه دادند. وقتی گربهسیاهه برای نازنین دُم تکان داد و میومیو کرد،
نازنین هم برایش دست تکان داد. نازنین که خودش میدانست با خندهاش همه چیز
عوض شده است، توی دلش گفت: من با خندهام جادو کردم؛ کاری کردم که همه
خوشحال شوند.
حالا دفتر فرشته پر شده بود از کارهای خوب نازنین. خدا هم از نازنین راضی بود.
منیره هاشمی